قدمهاشو آرومتر کرد و بر خلاف جهت بادهای زمین حرکت میکرد ... راه می رفت و تنها به زمزمه هایی که به سمتش پرواز میکردن دل می سپرد ... او راه می رفت و زمین ساکن بود گویی از چرخش باز ایستاده بود ... تمام خلقت باز ایستاده بودندو او همچنان بر خلاف بادها گام بر میداشت و قصه زمین را میشنید ...
آب ، آتش ... غار ها و دره ها ... کوه هاو برکه ها ... ادم ، حوا ، تولد یه لبخند ، قتل گل ، جنگ ستاره ها ،
دو پیامبر آمدندو رفتن یکی عاقل و یکی دیوانه ... همچنان راه میرفت و قصه زمین را می خواند ... بدنش شروع کرد به لرزیدن سرمارا حس میکرد در ،تابستان گرما ... قدمهایش را آرامتر کرد ... خودش را دید در همه قصه های زمین ... خودش را در سیبی دید به دست حوا ... خودش را فرشته نجات کودکی در دریا ... خودش را ابلیس شهوت و خدای عشق دید ... لبهایش به کبودی میرفت ... جسمی بی حس که حتی پی به گام های نرم و آهسته نمیبرد ... همچنان می رفت ... خودش را در جنگ در ، فتح یه درخت دید ...
گاهی میدید خودش را می فروشد و گاهی مادر روحانی که در معبدی دور زندگی می کند ... خودش را در آن مرد فیلسوف و آن زن شاعر میدید ... خودش را در تمام بودنها و نبودنهای قصه زمین میدید و میشنید ... تمام بدنش میلرزید ... حس بی پناهی تمام وجودش را مثل خوره ای نابود میکرد ... سرگیجه امانش را بریده بود ... او تنها قصه زمین بود با تمام زشتی ها و زیبایی هایش ... تنهایی روحش را به آغوش میگرفت و تمام بودنش را میلرزاند ... و او تنها مخاطبی بود که به دنبال راز تنها قصه اش میگشت ...
به دریا که رسید روحش را با آب نوازشی داد و گریست ...
سرش گیج میرفت و زمین با سرعت بی مانندی به دور او می چرخید ... حالا او ایستاده بودو همه چیز به دور او میچرخیدند او بود و تنها راز خلقت ... رازی ته دلش را میلرزاند ... نمیدانست چیست فقط میدانست که به شدت بودنش دوسش می دارد ... :
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام ، دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نزیسته ام ،دوست می دارم
برای خاطر عطر نان ، و برفی که آب می شود
و برای نخستین گناه
دوست میدارم
تو را به خاطر دوست داشتن ، دوست میدارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم
دوست می دارم
پا وب : ( شعر از خودم نبود این متن با شنیدن این شعر به کلم زد )